بلاخره فهمیدم چرا انقدر راه رفتن رو دوست داشت. چون وقتی راه میری عرق میکنی و تشنت میشه و آب بدنت تموم میشه. بعد دیگه آبی برا اشک ریختن نمی مونه
روزا تو تاریکی میشینم تا یکی چراغ رو روشن کنه. وقتی روشن کرد حرفای نامفهومی از دهنم خارج میشه که نمیدونم اعتراضه یا تشکر. من فقط نشستم. قبلا هرکتابی دم دستم بود میخوندم. هربرنامه ای جلوم روشن بود میدیدم. آهنگارو بلند بلند گوش میدادم تا فکر نکنم. تا اینکه تسلیم شدم. حالا فقط میشینم و تو همه چیزایی که تو سرم میچرخه غرق میشم.
تقریبا مثل خوابیدن تو وان حموم. تو آب گرم
I sometimes longed for someone who, like me, had not adjusted perfectly
with his age, and such a person was hard to find; but I soon discovered
cats, in which I could imagine a condition like mine, and books, where I
found it quite often.
— Julio Cortázar, Around the Day in Eighty Worlds